در حالی که محسن سعی می‌کرد اشک‌هایش را از من پنهان کند، گفت: «مادر دلم بدجور هوای کربلا کرده.» به او گفتم: «من چشام آب نمی‌خوره تو بری کربلا را ببینی. کربلا را که نمی‌بینی هیچ، ما رو هم به فراق خودت می‌نشونی.»

این فرمانده، کربلا را برای آیندگان می‌خواست

به گزارش قدس آنلاین، محسن وزوایی، ۵ مرداد ماه سال ۱۳۳۹ در محله نظام آباد تهران، متولد شد.او در سال ۱۳۵۵ به دانشگاه راه یافت و در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد. پس از ورود به دانشگاه، به جریان مکتبی انجمن‌های اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم‌زمان با شرکت در فعالیت‌های سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال ۱۳۵۶ مسئولیت هدایت و جهت‌دهی به مبارزات دانشجویی ضددیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده‌دار شد.

در سال‌های ورودش به دانشگاه، نقش فعالی در تشکیلات اسلامی دانشگاه از خود نشان می‌داد. این جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونین ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ تا ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و ورود امام خمینی (ره) به ایران، در همه صحنه‌ها از جمله پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی بود.

او در روزهای پرتلاطم انقلاب نیز نقش حساس هدایت را بردوش می‌کشید و در درگیری‌های مسلحانه و سرنوشت‌ساز ۱۹ بهمن تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، حضوری پرثمر داشت. محسن وزوایی در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرت‌آباد نیز شهامت بالایی از خود نشان داد.

با تأسیس «تیپ ۱۰ سیدالشهدا»، فرمانده این تیپ شد. همین تیپ، در ۲۳ فروردین ماه ۱۳۶۱ وارد عملیات «الی بیت المقدس» شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول صلی الله علیه و آله ادغام شد و محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهده‌دار شد.

محسن وزوایی، این عاشق وارسته و آگاه، پس از ماه‌ها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرینی در عملیات‌های متعدد و به ویژه «الی بیت المقدس»، سرانجام در دهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱، در ۲۲ سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید.

مادر شهید وزوایی در خاطره‌ای روایت می‌کند: «از بیمارستان که مرخص شد، هنوز به یک ماه نرسیده، برگشت جبهه. حسابی عصبانی شدم. بهش گفتم:«محسن! تو با این وضعیت چجوری می‌خوای بجنگی؟ تو که دست راستت کار نمی‌کنه!» عضله بازو دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه‌اش حرکت می کرد!.

به همان انگشت سبابه‌اش اشاره کرد و گفت: «ببین. خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته برای چکاندن ماشه تفنگ. همین یه انگشت کافیه.» و درحالی که سعی می‌کرد اشک‌هایش را از من پنهان کند، گفت: «مادر دلم بدجور هوای کربلا کرده.» به او گفتم: «من چشام آب نمی‌خوره تو بری کربلا را ببینی. کربلا را که نمی‌بینی هیچ، ما رو هم به فراق خودت می‌نشونی.» کمی تامل کرد و گفت: «مادر جان. من کربلا را برای خودم نمی‌خواهم، برای نسل‌های بعدی می‌خواهم.»

منبع: ایسنا

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.